نسبیت و یقین، و دوباره سیاه، سفید، خاکستری
برق نرفته ولی در تاریکی اتاق نشستم. گهگاهی نور چراغ قوه ی گوشی رو روی برگه های آچهار میندازم تا خلاصه ای که از فیلم معرفی کلاس نوشتم رو مرور کنم. حال و هوای معرفت و عرفان میگیرم! یاد ابن سینا افتادم که شنیدم با نور شمع درس میخونده. استاد از راههای تشخیص صدق و کذب میگه و من نور رو مستقیم میگیرم روی جمله ای که زیرش خط کشیدم: "آیا میتوان به یقین گفت چه درست است چه غلط؟" درست و غلط، صفرها و یک ها، منطق فازی و بر هم زدنِ اصولِ دنیای دیجیتال!! چرا وقتی 5 سال قبل بین این دو دنیا سرگردون شدم راه تشخیصش جلوی پام قرار نگرفت؟ استاد از نسبیّت و شکاکیّت میگه و دقیقا اشاره میکنه که ممکنه به این برسیم که نکنه هرچی بهش اعتقاد داشتم غلط بوده... چرا حالا که دوباره دارم منطقی بودن رو شروع میکنم باید این جمله به گوشم بخوره و دلم پر بکشه برای دختر پُر شوری که بودم؟ دلم پر بکشه برای تمام دوست داشتنی هایی که به کل کنارشون گذاشتم تا خاطرات تلخ باهاشون دفن بشه، ولی نمیشه! از آرزوهام دست کشیدم، چراغ ها رو خیلی وقته روشن نمیکنم تا از دیدنِ خودم در زمان حال نترسم، ولی سیاه ترینِ سایه ها هنوز زنده و سالم مونده!
این راه، درست نبود، نورِ بیشتری لازم دارم، باید چراغ ها رو روشن کنم.
+ اینجا دیگه قرار نیست شخصی بنویسم ولی مثل اینکه شدنی نیست؛ چون: همچنان این منم، بدون روتوش، بدون نقاب!