نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد
در همین لحظه و تنها با خوندن کمتر از 5-6 مطلب از وبلاگهای بیان این حس در من ایجاد شده که واقعا من رو چه به وبلاگنویسی؟ اصلا من وبلاگنویسم؟ اصلاتر نویسنده ام؟ میخوام باشم؟ خواهم بود؟ تازه اینجا بیانه و مثلا فضایی فاخرانه تر داره! توجه بفرمایید: یکی به معشوق ناموجودش نامه مینویسه، (گفتم یکی؟ فقط دو تاشون همین الان اومدن به ذهنم!) یکی جوری با هیجان از یه چالشِ به نظر من لوس و با محتوای بی ارزش و سخیف تعریف کرده که هرکی ندونه فکر میکنه دسته جمعی دارن یه سنگ از سنگ های پیش روی بشریت رو بر می دارن!(دوباره چرا گفتم یکی؟! همین الان که دارم مینویسم معلوم نیست چند تا چالش در حال اجراست! دو تاش رو که فقط همین چند دقیقه قبل خوندم!!) و ده ها و صدها محتوای بی ریشه و استخوون دیگه! لحنم توهین و تمسخر آمیزه؟ انکار نمیکنم که هست. گاهی این لحن، لازمه برای تلنگر! فراستیِ درونم به خودش حق میده که از بالا به بقیه نگاه کنه! هر کی هرچی مینویسه به خودش مربوطه، ممکنه با همین ها احساس آرامش کنه، ممکنه ارتباطات سانتی مانتال و تکراری و سطحی مجازی براش یه دنیا باشه؛ (اگه رفیق قدیمی هستید دارید به خودم فکر میکنید؟ 😉) اما من از جنس این فضاها نیستم. نه به خاطر حرفه ای بودنم که واضحه نیستم، به خاطر روحیات متفاوتم. تازه بعد از بیشتر از 5 سال وبلاگداری رسیدم به همون نظری که قبل از وبلاگنویس شدنم داشتم و داشتیم: «وبلاگ محیطی سطحی و بدون اعتباره که نه تنها به هیچ وجه نمیتونه مرجع اطلاعاتمون باشه، بلکه فقط برای یه عده ی خاص مورد استفاده است. به طور کلی چیپ و بی ارزشه.» همچنان توهین نمیکنم، نظرمه! اشکال داره که میگمش؟
میشه در همین محیط متفاوت نوشت و موندگار(دوام زمانی منظورمه) هم شد ولی من حتی دنیای واقعی هم برام نامأنوسه!! آدمها و مناسباتشون رو نمیفهمم! این بار نه با نگاه بالا به پایین، با نگاه بهت زده! شده شما هم گاهی حس کنید توی این جهان، فقط شمایید که متفاوت فکر میکنید و هیچکی شبیه شما نیست؟
+ این هم بُعدی از ابعادِ منه، حتی اگه این افکار به ندرت به سرم بزنه!!
++ عنوان از: سمفونی مردگان، عباس معروفی