منِ هیتلر
چند روزی هست که هیتلرِ درونم، زمام همه ی امور رو دست گرفته! اینجوریه که تقریبا هیچکی نمونده که دوستش داشته باشم یا حتی بتونم بیشتر از چند ثانیه تحملش کنم!! بیشتر از قبل رابطه هام رو قطع کردم. بعد از یکی دو تا گروه دوستانه و وبلاگ و بیشتر شدن تنها توی اتاق موندن هام، فقط چند تا کلاس مجازی و یه کلاس زبان مونده که اون هم برای اولین بار در 2 سال اخیر، فکر رها کردنش به سرم زده، تا کاملا به یه غارنشین تبدیل بشم. گهگاهی که یه خاطره ی خوب میاد که یه نیمچه لبخندی رو لبم بنشونه، سریع لیست خاطرات بد از فردِ یادآوری شده رو میارم وسط تا یادم نره نباید به کسی که بیشتر از حدش ناراحتم کرده فرصت دوباره بدم. این «حدِّ ناراحت کردن» رو فقط خودم میتونم تشخیص بدم. ممکنه یکی چند بار تحقیرم کنه و باز بهش اجازه بدم به حریمِ صمیمیت وارد بشه، یکی ممکنه فقط یه دوست مجازی باشه و ماهها خبری ازم نگرفته باشه و همین کافی باشه تا کم کم از دوست داشتنی هام حذفش کنم. دقیقا منظورم هموناست که من فقط براشون کامنت میذاشتم، من حالشون رو میپرسیدم، وقتی سر یه موضوع بسیار پیش پا افتاده و در واقع بی دلیل ازم ناراحت میشدند اونقدر مِنَتشون رو میکشیدم و با شوخی و احترام و لطافت و هزار راهِ نرفته(!) باهاشون حرف میزدم تا مثلا آشتی بشیم ولی اونا حتی سالی یک بار هم یاد من نبودند. همونا که یه زمان که شاد و سرحال بودم، سریع رفیق گرمابه گلستان میشدند و وقتی غمهام ادامه پیدا کرد شدم... شدم چی؟ هیچ! انگار که اصلا نبودم! استاد نگارش خلاق خیلی درست گفتند که اگه همش از ناامیدی بنویسیم کسی نمیخونه و دنبال نمیکنه. درسته... ولی من دردهام رو کجا بگم؟ جایی که کسی نخونه مثل اینجا. تصمیم به موقعی بود، خداحافظی با وبلاگ قبلی و ایجاد اینجا. هرچند هدف اولیه ام، والاتر از غُرنوشت بود... :(