هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصهٔ میش
چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۸ ب.ظ
اگه یه حرفهایی مدت زیادی تو دلتون مونده باشه ولی نتونید به هیچ کس بگیدشون چه میکنید..؟
حرفهایی که واقعا روح رو میخورند...
عنوان: بخشی از شعری از ابولقاسم حالت
چه کنم با دل خویش؟
آه آه از دل من | که ازو نیست به جز خون جگر حاصل من | |
زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش | چه کنم با دل خویش؟ | |
چه دل مسکینی؟ | که غمین میشود اندر غم هر غمگینی | |
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصهٔ میش | چه کنم با دل خویش؟ | |
در دلم هست هوس | که رسد در همه احوال به درد همه کس | |
چه امیری متمول چه فقیری درویش | چه کنم با دل خویش؟ | |
طفل عریانی دید | چشم گریانی و احوال پریشانی دید | |
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش | چه کنم با دل خویش؟ | |
دیده گردید فقیر | بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر | |
چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو | زارم از دست عدو | |
بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش | چه کنم با دل خویش؟ | |
گر درافتم با مار | نیست راضی دل من تا کشد از مار دمار | |
لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش | چه کنم با دل خویش؟ | |
دارد این دل اصرار | که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار | |
همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش | چه کنم با دل خویش؟ | |
از برای همه کس | دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس | |
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش | چه کنم با دل خویش؟ |
۰۰/۰۴/۱۶