به نظرم، رُمان نوشتن نمیتونه انتخاب خوبی برای من باشه، حداقل فعلا. چون خلاصه گفتن و نوشتن جزو روحیاتمه و هر قدر سعی کنم توصیف و شرح به ماجرا اضافه کنم انگار بهش آب بستم! شاید هم از زاویه ای به این موضوعِ فعلی وارد شدم که دیگه جای بسط دادن نداره.
به نظرم، رُمان نوشتن نمیتونه انتخاب خوبی برای من باشه، حداقل فعلا. چون خلاصه گفتن و نوشتن جزو روحیاتمه و هر قدر سعی کنم توصیف و شرح به ماجرا اضافه کنم انگار بهش آب بستم! شاید هم از زاویه ای به این موضوعِ فعلی وارد شدم که دیگه جای بسط دادن نداره.
تقریبا یک ماه میشه که کسی به وب قبلیم سر نزده.
اولین نوشته ام رو برای استاد نگارش خلاق فرستادم. با موضوعی که خودشون تعیین کرده بودند. همون استادی که باعث شدند اینجا رو تأسیس کنم. مهمتر از این، همون استادی که باعث شدند شوق و انگیزه ی نوشتن جدی پیدا کنم، بعد از خیلی خیلی سال فقط فکرِ نوشتنِ جدی بودن. و حالا مثل انتظارِ اومدنِ نتایج کنکور، منتظر واکنششون هستم. قلبم تند میزنه. مثل بچه ها از ذوق، استرس گرفتم. :)
چند روزی هست که هیتلرِ درونم، زمام همه ی امور رو دست گرفته!
بعضیها هیچ وقت متوجه اشتباهاتشون نمیشن، هیچ وقت.
در همین لحظه و تنها با خوندن کمتر از 5-6 مطلب از وبلاگهای بیان این حس در من ایجاد شده که واقعا من رو چه به وبلاگنویسی؟ اصلا من وبلاگنویسم؟ اصلاتر نویسنده ام؟ میخوام باشم؟ خواهم بود؟
برق نرفته ولی در تاریکی اتاق نشستم.
برای شروعی تازه، چه دلیلی بهتر از دیدار دوباره ی استاد عزیز ادبیات کودک بعد از بیشتر از یکسال.